بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین


 

خدا فردا بیدام مکن چون خیلی خسته ام









 


خستم...
خسته از همه چی ... خسته از زندگی و آدماش از همه چیزش...
خسته ام از این زندان که اسمش زندگیست
چرا تموم نمیشی زندگی ...
خب خدا اگه نمیخوای تمومش کنی برای من تموم کن .
باور کن کم اوردم...! نه میشه خودکشی کرد نه خدا تمومش میکنه !
آخه چی بگم از دله آشوبم
یا از استرسام که باعث قلب دردم شدن...
تمومش کن که نمیکشم 












پروانه ی من در تاری افتاده است که؛
عنکبوتش “سیر” است؛
نه می تواند پرواز کند؛
نه می میرد ...!












دلگیرم
از دنیآ و روزگارش
از بی کسی ها و سکوت ها!
این منم که اینگونه خسته ام
منی که همیشه خوب بودم و خندان
منی که خنده هایم مثالی بود به مثال ضرب المثل!
نمی توآنی بفهمی و البته عجیب هم نیست برایم!
چون “تـو”، “من” نیستی!
پس لطفا قضاوتم نکن


از هر منطقی حساب کنید؛ خسته ام



میخوام یک نفس تا مرگ برم
دوست دارم وقتی چشمهامو باز میکنم
دیگه بلد نباشم نفس بکشم
دیگه یادم رفته باشه چی بودم و هستم
دیگه خستگی از تموم تنم بیرون بره
دیگه بلد نباشم اشک بریزم
دیگه بلد نباشم سکوت کنم
دیگه بلد نباشم بغض کنم
دیگه یادم نیفته که چقدر تنهام
دیگه...
خدایا اجازه هست
حالم از دنیات به هم بخوره...؟؟؟

خدا اجازه؟







چگونه استـــ حال من
با غمـ ها می سازمـ
باکنایه ها می سوزمـ
به آدم هایی که مرا شکستند لبخند می زنمـ
لبخندی تلخـ….
خداوندا
می شود بگویی کجای این دنیا جای من استـ
از تو و دنیایی که آفریدی
فقط در اعماق زمینـ اندازه یه قبر
فقط یک قبر
در دور ترین نقطه جهانـ می خواهمـ
خدایا خسته ام خـستهـ










خدایا
خواستم بگویم تنهایم
اما...
نگاه خندانت، مرا شرمگین کرد
چه کسی بهتر از تو ...
ولی...
عجیب دلتنگم

خیلی دلم گرفته از خیلی ها











خدايا خسته گردم خلاصم کن
پر از رنج و غم و دردم رهايم کن
من از اين نشعه بيزارم خداوندا
بيا آغوش پاکت را از آنم کن

خلاصم کن خلاصم کن
از اين درد و از اين تنهايي و ديوار
از اين بد نامي و روح و تن بيمار
از اين افيون بي درمون لاکردار
خداوندا خلاصم کن از اين آوار

خلاصم کن خلاصم کن
منم چون سايه اي در يک شب مهتاب
که افتاده ز نيزاري به يک مرداب
منم چون ني پر از ناله پر از فرياد
خداوندا خلاصم کن از اين بيداد

خلاصم کن خلاصم کن
خلاصم کن….